ابراهیم و اسحق ایرانی (معروف به موصلی)
ابراهیم در سال ۱۲۵ هجری قمری (برابر با ۷۴۲ میلادی) در کوفه به دنیا آمد و به ابراهیم موصلی معروف شد. پدرش ماهان و جدش بهمن از کشاورزان فارس بودهاند. وی ضمن مسافرتی به ری، موسیقی قدیمی ایران را از شخصی به نام «جوایونه» زرتشتی فرا گرفت و در آنجا با دختری به نام شاهک رازی وصلت کرد که فرزندی بنام اسحق در سال ۱۵۰ ه ق نصیبشان گردید.
ابراهیم موسیقیدان و ندیم خاص دربار مهدی خلیفه و سپس هارون الرشید شد.
شاگردان بسیاری تربیت کرد که بین آنها چند کنیزک سفید و زیباروی بودند. در حالات او نوشتهاند که قوه شنوایی دقیقی داشته و بین سی دختر که عود مینواختند، اگر یکی از آنها سیم سازش ناکوک و نامیزان بود، به خوبی تشخیص میداده است. گویند نهصد نغمه موسیقی ساخته که فرزندش اسحق سیصد نغمه او را شاهکار و سیصدتا را متوسط و سیصد تا را عادی دانسته است.
المهدی، ابراهیم را چون خلاف میلش رفتار کرده بود از دربار براند و او را سخت تنبیه کرد.
هارون الرشید پسر المهدی چون به خلافت رسید، مقدم ابراهیم و پسرش اسحق که هر دو از اساتید فن موسیقی بودند، گرامی داشت و به جبران گذشته یکصد و پنجاه هزار سکه بدانها بخشید. ابراهیم به قدری به خلیفه نزدیک شد که او را ندیم خاص خلیفه و بنام «الندیم» میخواندند.
ابراهیم رقیبی داشت بنام «اسماعیل ابولقاسم بن جامع» که او نیز از استادان فن موسیقی بود و این دو، هر کدام شاگردان و پیروان و هوادارنی داشتند. نقل میکنند که روزی عدهای از خوانندگان و نوازندگان، در حدود سی دختر از شاگردان ابراهیم به دربار خلیفه مشغول نواختن بودند، ابن جامع نیز بود، او گفت یکی از نوازندگان خارج میزند، ابراهیم نام کسی را که خارج شده بود و سیمی از سازش ناکوک بود، مشخص کرد و همه را دچار شگفتی ساخت و ابن جامع از این تبحر شرمگین شد(۴).
در کتاب «التاج» نوشته شده است که: هادی روزی به بزم نشست و ابن جامع و ابراهیم و معاذبن طبیب که او از رامشگران و استادان آن زمان بود نیز به محضر او حضور یافته و نخستین روزی بود که معاذ به بزم هادی درآمده بود.
هادی گفت اگر کسی از شما مرا خوش کند و به طرب آورد، هرچه طلب کند به او خواهم بخشید. نخست ابن جامع لحنی ساز کرد ولی در وی نگرفت و ابراهیم میل به منظور هادی را دریافته، شعری خواند.
هادی به شنیدن آن نغمهچندان به وجد و طرب آمد که بیاختیار از جای برخاسته فریاد کرد: مکرر مکرر! جان من بازهم بخوان! موصلی بار دیگر آن نغمهها را سرداد و هادی گفت: تویی آنکه من خواهانم و اینک بازگو آنچه میخواهی. ابراهیم گفت ای خداوندگار، آنچه خواهم این است که باغ عبد الملک ابن مروان و چشمه سار آنرا که در شهر مدینه است به ما عطا فرمایی!
هادی به شنیدن این سخن، دیده اش دگرگون شده، گویی چشمانش در کاسه سر دور زد و بگونه گل آتش گردید و از سرخشم و تندی گفت: ای یاوه گوی، خواهی همگان بدانند که تو با آهنگ خویش مرا خوش داشته و من ترا چنین پاداشی دادهام! اگر نه نادانی بر عقلت چیره شده و فکرت را تیره کرده، به گمان سرت را از تن دور کردمی. این بگفت و اندکی با خود خلید.
ابراهیم گوید: در این هنگام گویی میدیدم که عزرائیل میان من و خلیفه ایستاده است و منتظر میباشد که هم اکنون فرمان دهد. اما چیزی نگذشت که ابراهیم حرانی را بخواند و گفت: دست این نادان را بگیر و به بیت المال ببر تا نقدینه هرچه خواهد برگیرد.
ابراهیم دست مرا گرفته به خزانه برد و پرسید چقدر میخواهی؟ گفتم صد بدره. حرانی گفت باش تا خلیفه بپرسم، گفتم نود بدره! گفت باید بپرسم. گفتم هشتاد بدره، گفت تا نپرسم صورت نگیرد. من منظور او را دریافتم و گفتم صد بدره
بر میدارم و سی بدره آن را به تو میدهم. حرانی پذیرفت و بدرهها را گرفت و از چنگ عزرائیل جان برده به خانه بازگشتم.
پی نوشت
۴-صفحه ۴۷ کتاب التاج تألیف جاحظ ترجمه آقای حبیب الله نوبخت.
با سلام
مقاله ی راهگشایی برایم بود.
سر بلند باشید