۶- باز هم عقب ماندگی، معاصر در برابر سنتی:
«حقیقت اینست که روزی روزگاری نسل بدبختی، غم جانش را، در مادر چاه قناتی گریسته است و شما در طول قنات تاریخ این زنجموره ننه من غریبم را چاه به چاه در اعصاب ملتی فرو کردید که برای قیام بر جهل و ظلم و سیاهی نیازمند شادی و نور و جرات است. چقدر دلم میخواست فرصتی باشد تا بتوانم روی کلمهی شادی تکیه کنم و با همهی وجود به مدح آن بپردازم! افسوس که این موسیقی موذی از درون جونده، مویهگر پایین تنههای محروم و به انحراف کشانندهی مفاهیم عمیق انسانی عشق و شادی و زندگی است! افسوس که این موسیقی جرثومهی فساد و تباهی جان است.» (شاملو ۱۳۶۹)
این گفتمان رساترین صدایش از آن شاعران است، به دلایلی غیر از خود موسیقی (مانند غمانگیز بودن یا …) آرزوی تغییر
دارد. از یک دیدگاه نیز با گفتمان قبلی که موسیقیشناسانهتر است نزدیکیهایی دارد؛ تاکید بر یک بنبست موسیقایی که اینجا به شکل عقبماندگی رخ مینماید. این نمونهی جدیدتر (و با تاکید بیشتر بر مسایل موسیقایی) چالش را روشنتر میکند:
«حالا وضع موسیقی ایرانی مثل شعر آن دوران است. همانقدر عقب مانده و مستاصل است. […] باید روشن شود علل این عقبماندگی چیست؟ چرا هنوز موسیقیمان را با هزار حشو و حاشیه به صد دوز و کلک منقوش میکنید تا شاید پدیدهای جذاب به نظر آید؟ […] چرا کمی به تحولات هنری نیم قرن اخیر کشور خودتان نظر نمیکنید؟ چرا نمیبینید که مسائل دوران عوض شده است؟ […] دیگر میراثِ سازی و آوازی میرزا عبدالله و میرزا حسینقلی هم مسئلهی موسیقی ایران نیست؛ یا نباید باشد. […] در این میان کسی نیست که بپرسد این موسیقی تا به کی باید حسرت همسو شدن هنرهای دیگر با تجربیات انسان معاصر را در گلوی خود بغض کند.» (سهراب حسینی، کتاب فصل مقام موسیقایی، ۱۳۹۰)
ایدهی پیشرفت در هنر، در دو گفتمان نخست این بخش نیز بود اما آنچه اینجا اندکی تفاوت دارد نخست مسالهی معاصر بودن است و سپس اینکه گویا بهطور مشخص پیشنهاد نشده این موسیقی دور انداخته شود، بلکه معاصر بودن باید از دل خود آن سر بزند. طبیعی است که در هر دو مورد سخنگویان موسیقی دستگاهی وارد گود شدند و پاسخ دادند؛ نخستین را «محمدرضا لطفی» و دومین را «مجید کیانی».
با این همه مثال و مصداق که از نقد به معنای محدود و گسترده آورده شد این پرسش پیش میآید که؛ چرا ما چشممان را بر روی همهی دلایل عینی میبندیم و فقط ذهنیت خودمان را تکرار میکنیم؟ در حقیقت افراد با دیدن این کمیت باید به این نتیجه میرسیدند که ما نقد موسیقی داریم ولو این که کیفیتش بسیار پایین باشد. چه چیز باعث میشود عکس این موضوع به نظر برسد؟ چند حدس می توان برای آن ارایه کرد:
نخست اینکه نقدِ من و آثار من؛ به مفهوم عامِ نقد شمرده شده باشد. یعنی چون به آثار من توجه نشده است پس نقدی هم وجود ندارد. دوم، ممکن است کمیت نقد انجام شده، یا میزان پوشش آن (پرداختن تنها به آثار اندکی) باعث صدور چنین حکمی شده باشد. اگر چه مطالعهی منبعشناختی نه چندان گسترده (بهویژه در دههی ۱۳۸۰) نشان میدهد که این حدس چندان هم به واقعیت نزدیک نیست. سوم، رفتار دوگانهی نقدخواهی-نقدناپذیری ما (سوءتفاهم شدتیافته میان نقدگر و نقد شونده)، همان که حتی در ارتباط روزمرهمان هم میگوییم: «من خوشحال میشوم که عیب مرا بگویی» ولی اگر واقعاً کسی تعارف نکرد و عیبمان را گفت عموماً از او خواهیم رنجید، باعث میشود که هم نقد را نبینیم (و اگر در مورد ماست به شدت رد کنیم) و هم با دورویی آن را بخواهیم. چهارم، شاید مسایل مورد بررسی و سوی بلندگوی نقد باعث شده باشد. مثلاً اینکه نقدها بر مسایلی خاص تمرکز میکنند که مورد توجه موسیقیدانان نیست و مخاطب اصلیشان هم شنوندهی موسیقی است، موجب شود که موسیقیدانان احساس کنند واقعاً نقدی هم موجود نیست. پنجم، میزان نفوذ و تاثیرگذاری بر روند جریان موسیقی ممکن است منشا چنین ذهنیتی باشد.
۱ نظر