اتللو اندیشناک و مغموم به اردوگاه رفت؛ اما دیگر آن سردار آتشین خوی پیشین نبود. شرار رشک و حسادت مانند آتش مذاب سینهاش را میگداخت. دیگر از دیدن نیزهٔ سربازان و خروش دلاوران و اهتزاز پرچمها لذت نمیبرد.
مشاهدهٔ صفوف جنگ آوران و حرکت منظم دست و پای آنان بوجد در نمیآمد.
غرور و مناعت او در هم شکسته بود. به خانه بازگشت.
دزدمونا مثل معمول به استقبال او آمد؛ اما سیمای وی سرد و عاری از هیجان بود. آن تبسم همیشگی بر لبانش دیده نمیشد. دزدمونا به اندوه بیپایان فرو رفت مهربان من ترا چه میشود؟ چه شده؟ آیا بیماری؟ آیا خیالی ترا رنج میدهد؟
عرق سردی بر پیشانی او نشسته بود. دستمال لطیف و عطر آگین خود را درآورد و بر پیشانی ملتهب شوهر خود گذاشت. اتللو یک لحظه آن را نگاهداشت و سپس به دور انداخت طوفان سهمگینی در روح منقلب او برپا بود. ناچار برخاست و به خوابگاه خود رفت دزدمونا اندوهناک و متحیر او را دنبال کرد. در این لحظه، در گوشهٔ راهرو، دستی خم شد و دستمال لطیف را به آرامی برداشت. یک دقیقه به آن نگاه کرد و سپس به روی سینهٔ خود جا داد. این دست متعلق به «امیلیا» همسر یاگو بود که از پشت پرده ناظر گفتگوی زن و شوهر بود.
*تغییر پرده*
آنشب «امیلیا» خوشحالتر از هر شب به خانه آمد و همینکه برابر شوهرش رسید، تبسمی پیروزمندانه بر لب راند و سپس دستمال حریر را که رایحهٔ دلپذیری از آن بر میخاست برابرش گرفت:
«بگیر این دستمالی است که مدتها آرزوی داشتنش را میکردی و از من میخواستی که آنرا از بانوی خود سرقت کنم!»
یاگو آن را گرفت و مست از بادهٔ غرور و موفقیت از خانه خارج شد.
اندیشهٔ پلید و شیطانی کار خود را کرد؛ یاگو دستمال را در یک لحظه مناسب در راه کاسیو انداخت و کاسیو از همه جا بیخبر آنرا برداشت و در جیب خود نهاد. فردای آن روز افسر مکار خود را به اتللو رساند. دیگر فرماندهٔ او آن ژنرال مغرور با مناعت پیشین نبود.
قامت برازندهاش کمانوار در زیر تازیانهٔ آلام جانکاه خم شده بود.
زمزمهٔ خیانت دزدمونا را از نو آغاز کرد و این بار اضافه نمود که وی دستمالی به این رنگ و شکل نزد کاسیو دیده که او دایماً آن را میبوسید و بر قلب خود مینهاد.
از شنیدن این سخن ناگهان سردار پیر به خود لرزید:
«این دستمال متعلق به دزدمونا است! این همان دستمالی است که من بهرسم یادگار به او سپردم! پس حدس یاگو راست است و دزدمونا به من خیانت میکند؟»
و آنگاه به اندوه و رنج بیپایانی فرو رفت: «وداع ای روح آرام من! ای ایام شیرین زندگانی من! دریغا که دیگر من روی سعادت نخواهم دید!»
و از آنجا آشفته و محنت زده به خانه بازگشت. باز هم همسر بیگناه، رنجور و پریشان به پیشباز شوهر خود آمد. اتللو به گوشهای نشست و دست بر پیشانی ملتهب نهاد. عرق خشم و حرمان از سیمایش فرو میچکید. دزدمونا از نو دستمالی بیرون کشید و بر شقیقهٔ آتشبار وی نهاد.
اتللو نگاهی به آن کرد و سپس دست خود را دراز کرد: «آن دستمال یادگار مرا به من بده!» دزدمونا لحظه ای به فکر فرو رفت. به خاطرش نرسید که آن دستمال را چه کرده، چند دقیقه همه جا را گشت و بعد نا امید شد.
«آن دستمال چه شد؟ آن را چه کردی؟ این یادگاری بود که مادر من به من سپرده بود!…»
و آنگاه داستان این یاد بودگم شده را چنین آغاز کرد:
«…مادر من به سن تو بود که زنی از جادوگران مصری این دستمال را به او هدیه داد. این زن از آینده و گذشته با خبر بود. به مادر من سفارش کرد که برای جلب عشق و محبت شوهر خود همیشه این دستمال را با خود حفظ کند و تاکید کرد که اگر این یاد بود را از دست دهد شوهر خود را از دست خواهد داد. مادر من چنان کرد و تمام عمر محبوب شوهر خود بود. هنگام مرگ این ارمغان گرانبها را به من سپرد و گفت: فرزند، هنگامی که عروسی کردی این یادگار را به همسر خود بده و به او بگو که تا پایان عمر، آن را چون جان شیرین خود حفظ کند. اکنون تو این دستمال را گم کردی!… این یادبود عزیز و گرامی را برایگان از دست دادی!…»
۱ نظر