دزدمونا به سختی میگریست و به اطراف نگاه میکرد: «نه!.. من این دستمال را گم نکردهام… من آن را از دست ندادهام!… ایکاش زودتر میدانستم که این دستمال تا این حد محبوب توست… حاضر بودم جان خود را بدهم و این دستمال را گم نکنم…»
آنشب اتللو، تا سپیدهٔ صبحگاهان از شدت پریشانی نخفت. بامداد روز بعد، آشفته و محنتزده، به اردوگاه رفت تا در کنار سربازان، اندوه جانکاه نهان را فراموش کند؛ اما باز با «یاگو» مصادف شد.
مصاحب ریاکار چون پریشانی اتللو را بدید و به تأثیر سخنان خود پیبرد همچنان به دامن زدن آتش اضطراب و بدبینی او پرداخت. آنقدر با روح طوفان زده و محنت آلود او بازی کرد تا سردار متعصب و آتشین خوی، تصمیم نهایی خود را گرفت.
در این جدال مهیب عشق و شرافت، عشق شکست خورد و شرافت و انتقام پیروز بیرون درآمد.
اتللو آنشب دیر به خانه بازگشت. دزدمونا در بستر خود پس از ساعتها انتظار و پریشانی به خواب رفته بود. شوهر انتقامجو، ساعتی در کنار بستر ایستاد و به فکر فرو رفت:
«..ای روح طوفان زده! دیگر چرا منتظری؟ دلیل کافی و تصمیم قطعی است! آیا گناه نیست که این وجود نازنین را به دامان گور بکشم؟ اما نه… او باید بمیرد تا دامان مرد دیگری را با لکههای خیانت آلوده نکند! بگذار این چراخ فروزان خاموش شود و این ظلمت دهشتناک بر وجودم سایه افکند، شاید دگر
باره فروغی از امید در قلبم تابیدن گیرد… دریغ از این غنچه زیبای نیم شکفته که باید بپژمرد!…» و آهسته لبان ملتهب و آتشزای را پریشانی دزدمونا گذارد…
«…ای نفس عطرآگین و ای نکهت روحپرور، میخواهی که فرشتهٔ عدالت از انتقام خود بگذرد و شمشیر دادخواهی را بشکند!… اما نه… این بوسه، آخرین بوسهٔ وداع من است…» و یکبار دیگر او را بوسید:
«…ای محبوب نازنین! ترا میکشم و تا پایان عمر بر مزار تو اشک و خون از دیده می افشانم!…»
و قطرات اشک سوزان بر رخسار در هم شکستهاش فرو ریخت. در این هنگام دزدمونا چشمان خود را گشود:
«اتللو… این تو هستی؟»
«آری دزدمونا!»
«مهربانم، نمی خوابی؟ به بستر نمی روی؟» «دزدمونا، آیا تو امشب دعای خود را قبل از خواب خواندهای؟»
«آری عزیزم!»
«اگر تا امروز گناهی مرتکب شدهای و از آن با خبری به درگاه خدا استغفار کن!»
«محبوبم، من تا امروز گناهی نکردهام که توبه کنم، چرا اینطور صحبت میکنی؟»
«از خدا بخواه که از گناهانت در گذرد. مطمئن باش تا دعای خود را تمام نکنی با تو کاری نخواهم داشت…»
«خدای من! از قتل دم میزنی؟ میخواهی مرا بکشی؟»
«آری دزدمونا…»
«پس خداوندا به من رحم کن!»
«آمین! از خدا میخواهم که از گناهت بگذرد…»
«اتللو… چرا اینطور حرف میزنی؟ چرا میخواهی زن خود را بکشی؟ خدایا… از چشمان آتشبار تو میترسم… من چه کردهام؟… اما نه… چرا از تو بترسم؟ من که گناهی نکردهام تا از عقوبت آن ترس داشته باشم؟»
«دزدمونا… به گناهان خود اعتراف کن!…»
«گناه؟! تنها گناه من این بود که تو را دوست داشتم!…»
«آری و باید بهخاطر آن بمیری!»
«اتللو!… آیا پاداش دوست داشتن در نظر تو مرگ است؟ دریغ از این فروغ که به آتش کینه و عداوت مبدل شد…»
«ساکت باش!… آرام شو!…»
«آرام میشوم… اما به من بگو خطای من چیست؟»
«دستمال کجاست؟ دستمالی را که من آنهمه دوست داشتم و به یادگار به تو سپردم چه کردی؟ چرا آن را به کاسیو دادی؟»
«نه! قسم میخورم که آن را به کاسیو ندادم. به دنبال او بفرست و از او بپرس !…»
«ای طفل خطا کار! دیگر خیلی دیر شده!… تو عهد و پیمان خود را شکستی و بایستی برای این خیانتت بمیری!»
«و حالا میخواهی مرا بیگناه بکشی؟»
«آری و بههمین سبب به گناهانت اعتراف کن!… انکار بینتیجه است… اگر هم سوگند یاد کنی باز هم اراده من تغییر نخواهد کرد… سزای خیانت مرگ است!»
«اتللو!… به من رحم کن… (و اشکهای او با ندبه و نالههای او به هم آمیخت) رحم کن من هیچگاه به تو خیانت نکردم! هرگز کاسیو را دوست نداشتم. به همان عشق پاک و آسمانی من به تو سوگند که دستمال ترا به کاسیو ندادم!…»
«ای زن خائن! قسم به خدا که من دستمال تو را در دست او دیدم!… چرا اینکار را کردی؟ تو قلب مرا شکستی!… تو دستان مرا به جنایت آلوده کردی!..»
«شاید او دستمال مرا در جایی یافته… به سراغش بفرست و از او بپرس!»
«نه او دهانش بسته و دیگر سخن نخواهد گفت!»
«شاید او را هم کشتی؟ خدایا بما مدد کن!»
«نه! او را نکشتم؛ اما اگر او هزار جان داشته باشد سرانجام آتش انتقام من هستی او را خواهد سوزاند!»
«پرودگار من! به ما هر دو رحم کن! ما هر دو قربانی یک توطئه شدیم!»
«ساکت! آیا برابر چشمان من برای فاسق تبهکارت گریه میکنی؟»
«اتللو، بیا و بخاطر خدا مرا از خود بران ولی نکش!»
اما در این لحظات بحرانی و دیرگذر دیگر اتللو صدای دزدمونا را نمیشنید. شرار خشم و غضب که مولود رشک و حسادت بود دیدگانش را کور و دو گوشش را کر ساخته بود. ناگهان خود را به روی همسر بیپناه انداخت و با دو دست گلوی مرمرین او را فشرد. آنقدر فشرد که چهرهٔ تابناک او تیره و سپس مات و بیرنگ گردید. لحظه ای بعد کالبد نیمهجانش به روی بستر ژولیدهاش افتاده بود…
۱ نظر