شما یک اثر مدرن را دارای چه مشخصاتی می دانید؟
من تصور می کنم که جسارت و پیشروی در هنر مدرن حدی دارد. این که اثر هنری که ساختار و شالوده اش شکسته شود، به یک اثر مدرن بدل می گردد، من باور ندارم خیلی از هنرمندان مدرن قرن بیستم بیشتر از آن که قصد داشته باشند تا یک اثر واژگون شده و یا ساختارشکن را به وجود آورند، قصد دارند تا نمای جامعه ای تهی شده از تصاویر انسانی خودشان را بیان کنند.
یعنی می خواهند بیان اجتماعی روز را گوشزد کنند. پس اثر می تواند به ظریف ترین لایه های درونی جامعه نیز رسوخ کند. برخی از آثار قرن بیستم، با روپوشی بیان می شوند که ناپیدایند، چرا که می خواهند توهم بیافرینند؛ هم شک و هم شوک، در واقع جایگاه ذهنی را تغییر می دهند. با همه ی این ها تصور می کنم باید سال ها بگذرد تا بتوان درباره ی آثار امروز به قضاوت نشست.
اثر مدرن باید اصیل باشد و متعالی. در موسیقی ایران نمونه ای این چنین نمی شناسم. غالب آثار موسیقی نویسان مدرن در ایران یک کلاف سردرگم است. چرا که اکثراً می خواهند پارچه شان را با نخ کارخانه های غربی بدوزند. با این که می دانیم دموکراسی یکی از عناصر اساسی مدرنیته است، اما بیشتر موسیقی نویسان مدرنیست ایرانی یا در باطن و در درونشان گرایش های سنتی و گاه عشیره ای به موسیقی دارند و یا مدام در حال کپی کردن هستند، و مثل فرانسوی ها از گسترش و تأییدیه ی جهانی زبان انگلیسی مدام دندان قروچه می روند.
جوانی یا پیری فضیلت نیست، اما من متوجه شده ام که اشخاص زیادی در ایران کارهایشان را با پشتوانه سِن اشان پیش می-برند. هنوز در جهان بعضی ها به مسن ها احترام می گذارند و مُشت را پُر تصور می کنند. خیلی از این چهره های مُسن و پیر ما می خواهند زمان حال شان را که به طور کلی پوچ هم می ماند به آینده ی پُر حاصل تشبیه کنند، که البته تصور می کنم این، ایده ای ذهنی و پوچ باشد. همه قرار نیست نقش دبوسی و پیکاسو را بازی کنند. همه قرار نیست دوره های متفاوت کاری، چون ماتیس و شوئنبرگ داشته باشند و همه قرار نیست مانند شِلسی ژنی باشند.
حاصل تکاپوهای سال های دراز برخی از مدرنیست های موسیقی در ایران این است که غره باشند به این که وارد کننده ی معیارهای آن سوی دنیا هستند، پس این سو چه می شود؟ آیا می-ارزد که این همه آموزه، دانش، فرهنگ، تاریخ را زیر پای آتونالیته و دیسونانس های عقب افتاده ی یک قرن اروپا انداخت؟ چه طور می شود اثری آفرید در حالی که عده ای همیشه با یکی دو قرن فاصله و تلاقی سال های قمری و شمسی و سردرگمی با سال های میلادی زندگی می کنند.
برایم جالب است که در مورد دوران کودکی تان بیشتر بگویید. از دلهره و دلخوشی های آن دوران؟
سینما از کودکی برای من در عین ناامنی اش یک جای امن بود، میدان ارگ کرمان و میدان مشتاق سینما شهداد و سینما ستاره و گاهی هم سینماهای آریا و مهتاب. توقع و صله ای نداشتم، برایم مهم نبود چه فیلمی پخش می شود یا چند سانس و چند روز و این که آن فیلم را قرار است چند بار دوره کنم. آن جا پناهگاه من بود. در آن سن نمی دانستم از میان چه خطراتی گذر می کنم، تاریکی سینما مرا درون خودش پنهان می-کرد.
همسفری نداشتم، خیلی وقت ها از هشت و نیم تا نه و نیم، ده صبح تا زمانی که سانس اول سینما شروع شود و می-توانستم بلیت بخرم، گاهی به روزنامه فروشی در بازار زیبا و پر ازدحام کرمان روی می آوردم و گاهی هم به عنوان دستیار و همکار مارگیران و پهلوانان میدان ارگ نقش بازی می-کردم.
تنها گیر ماجرا آن جا بود که از ساعت دوازده و نیم به بعد، دنیای محزون من آغاز می شد تا یک روز دیگر و یک قرار دیگر. پر هیجان و پر از اضطراب بود و مالامال از بی-قراری و بلاتکلیفی، دوره ای متروک و تمام نشدنی. سینما حُسنش این بود که از آغاز تا پایان فیلم من به هیچ چیز نامهربان و آزار دهنده ای فکر نمی کردم، اما همین که تیتراژ پایانی شروع می شد، دوباره آغاز ترس و اضطراب بود.
این بحران از وقتی که سال سوم دبستان بودم و از مدرسه ی دانشگاه، معروف به مدرسه ی آمریکایی ها، بیرون آمده بودم، شروع شد. سال چهارم دبستان اسمم را در مدرسه ای نوشتند که نزدیک دانشگاه پزشکی کرمان بود و مادرم در آن جا کار می-کرد. بخش زیادی از بچه های آن مدرسه از پرورشگاه دیلمقانی می آمدند، تویشان بچه های خوب و بد هر دو پیدا می شد، اغلب-شان زجر کشیده بودند و بعضی هاشان هم خود را با آزار دادن دیگر بچه ها تخلیه می کردند، من هم که صورتی تلخ داشتم و مغرور، سردرگم شده بودم.
گاهی دلم به حالشان می سوخت و می-خواستم کمک شان کنم، تغذیه ام را با آن ها تقسیم می کردم یا پول تو جیبی ام را به آن ها می دادم و با دو سه تایی شان هم که قلدر بودند، مدام شاخ تو شاخ می شدم. لحظاتی هم احساس می کردم آن گروه که مورد مهربانی من واقع شده بودند، نقش بازی می کنند، برای همین به میدان ارگ و سینما پناه می-آوردم. در حالی که مدیر، ناظم و معلمم همه مواظبم بودند، اما حرفه ای شده بودم، در چشم به هم زدنی از مدرسه فرار می کردم.
تنها دلگرمی و امید و پناهگاه من، بعد از سینما، پژمان، برادرم بود. خیلی حواسش به من جمع بود، به خصوص لحظات خطر خیلی پشت هم بودیم. گاهی اوقات هم دلگرمی دوتایمان شاهنامه خوانی و شعرخوانی دوشنبه ها و چهارشنبه-ها بعدازظهر با مادرم بود. حافظ، مولوی، اخوان، سهراب سپهری و گاهی هم فروغ و شاملو و هدیه گرفتن کتاب های قدسی قاضی نور، صمد بهرنگی و درویشیان و یا مهمانی های پنج شنبه شب ها و جمع شدن اهالی شعر و موسیقی در منزلمان و نهایتاً سالن کشتی.
نمی دانستم عاقبت چه می شود، یک وسوسه ی شخصی بود، قطعاً عمومیت ندارد، نمی دانستم به کجا خواهم رفت، اما درک می کردم از کجا آمده ام. مادرم و دایی ها، روابط خانوادگی و رفت و آمدهای مان با دیگران فرق می کرد. تأثیرات مثبتی برایم داشت. از یک دوره ای به بعد دوست نداشتم به آدمی تبدیل شوم که شعار می دهد، تب و تابی بود که نهایتاً برای من به خلاقیت بدل شد.
از دایی تان، زنده یاد حمید حا جی زاده(سحر)، برایمان بگویید.
ده سالی است که محمد مختاری و دایی ام را ندیده ام گاهی می-آیند و دوباره به آن مغاکِ تاریک می روند. بعضی ها حتی وقتی می روند، به آب و خاک آدم بدل می شوند، به خصوص که هر دوی این ها دارای نگاهی کاونده هم بوده اند، البته دایی ام این نگاه را به خودش نداشت اما هر دو ساده و عمیق می دیدند.
هیچ یادبود و خاطره از آن ها ندارم جز صدا. مختاری یک کارگزار فرهنگ بود به این معنی که می دانست کدام قسمت از تنه ی فرهنگ نقص دارد و تلاش می کرد تا آن قسمت را بازسازی و ترمیم کند. اما به هر حال هر دوشان در تنهایی و مناعت در هم شکستند و هیچ کَس هم نتوانست صدایش را آنچنان منعکس کند.
شما فکر می کنید که چرا موسیقی معاصر ایران اهمیتی سزاوار ندارد؟
سال هاست که ما دیگر موسیقیدانی برجسته و پُر اهمیت نداریم، موسیقیدانی تمام و کمال. چرا علیزاده و خیلی های دیگر خاموش شده اند؟ اثری می سازند و اجرا می کنند اما از جهان بینی، حس و کشف و شهود قبل خبری نیست. قبول دارم که هر اثری برگه ای از روزشمار عمر آدمی است، اما در آثار جدیدِ چهره های نسل قبل، ریشه ی اثر، از همان آغاز استقرار، زده شده است. احساس می شود خیلی از آثار جدید در فصلی خارج از فصل لقاح بنیان گذاشته شده اند و به سرعت هم می-میرند.
کلمه سبز
۱ نظر