موسیقیدانان و متفکران قرون گذشته از آنجا که خود، تجسّم زندهی معنویت شرقی بودند، همچون ما از فرط عجز و درماندگیِ فکری مدام بهدنبال گریزگاه و پناهگاه هنری و فکری نبودند.» (درویشی۱۳۷۳/ج: ۲۰) و همان نگرانیها در نوشتهی شایگان: «گفتنِ اینکه ما باید با خاطرهی قومیِ خود ارتباط داشته باشیم، دال بر این است که این خاطره و گنجینههای آن در معرض نیستی است. آیا متفکران گذشته […] چنین میاندیشیدند؟ […] نه، آنها برای یافتن این ارتباط نمیکوشیدند، آنها خود تجسّم زندهی این خاطره بودند، نه در حاشیه. آنها گنجینههای معنوی را بهتجربه بیواسطه درمییافتند و موجب باززاییِ مدامش میشدند. آنها برخلاف درماندگان امروزی، در جستجوی گریزگاه و پناهگاهی نبودند.» (شایگان۱۳۵۶: ۵۷)
درویشی در ادامه مینویسد: «آن رشتهی نامرییِ وحدت فرهنگی، آن مداومت و پیوستگی که امانتهای فرهنگی را نسلبهنسل و سینهبهسینه به ما رسانده، درشُرف گسستگی است […] نیرویی که مانند یک وجدان بیدار و همیشهزنده همچون قانون وراثت عمل میکرد. این نیرو در ما، رو به ضعف و تحلیل است.» (درویشی۱۳۷۳/ج: ۲۰) و پیش از او، شایگان نوشته بود: «بُرد ناآگاه نیرویی که همچون قانون وراثت، امانت را زنجیروار سینهبهسینه به نسلها میسپارد و هر نسل، بهنوبهی خود مضمون آن را از نو احیا میکند و با تجربهی معنویِ خود غنی [میسازد]، رو به زوال است و توان باززاییِ سابق را ندارد.» (شایگان۱۳۵۶: ۵۹)
محمدرضا درویشی از اهل موسیقی مثال میزند و بیآنکه توضیح دهد منظورش از دورهی احتضار، احتضارِ چه چیزی است. مینویسد: «در دورهی احتضار، ما نه باربد، نه عبدالقادر، نه میرزاعبدالله و نه سماعحضور هستیم و نه قادریم روح جنونآسای مالِر و اشتراوس را درک کنیم. […] در این گیرودار و کشمکش جهانی، ما کمرگاهِ موضوع را گرفتیم و از وسط، وارد قضایا شدیم.» (درویشی۱۳۷۳/ج: ۲۴, ۲۵) ولی داریوش شایگان با مثالی از اهل نقاشی و بهصورت روشن نوشته بود: «در فاصلهی بین احتضارِ خدایان و مرگِ قریبالوقوعشان جای گرفتهایم. نه دنیای رنگین رضا عباسی را میشناسیم، نه روح جنونزدهی وانگوک را. […] ما آنگاه با آن روبرو شدیم که چرخ عظیم به حرکت درآمده و ما را نیز لای پرّههای خود گرفته بود.» (شایگان۱۳۵۶: ۹۰, ۵۶)
درویشی در توصیف فولکلور مینویسد: «فولکلور اساس جوهریِ فرهنگ شفاهی نیست، بلکه جنبهی نمایشیِ یک فرهنگ است. یا بهعبارت صحیحتر، فولکلور وجه سرگرمکنندهی یک فرهنگ است.» (درویشی۱۳۷۳/ج: ۲۸, ۲۹) و فولکلور از نظر شایگان چنین بود: «فولکلور جنبهی نمایشیِ یک تمدن است. […] بهعبارت دیگر، فولکلور وجه سرگرمکنندهی یک فرهنگ است.» (شایگان۱۳۵۶: ۸۴)
درویشی نتیجهگیری میکند و به راه حلّی میرسد: «یگانهراهی که معنویت و هنر ما برای رهایی از بنبست در پیش دارد، آن است که بتوانیم با حوصله و البته عشق، از هردو کانون (کانون فیاض فرهنگی ایران و کانون تفکر غربی) فاصلهی منطقی بگیریم.» (درویشی۱۳۷۳/ج: ۲۵) شایگان هم پیشتر نوشته بود که: «ما نه توانستهایم نسبت به میراث گذشتهی خود فاصلهی متفکرانه بگیریم و نه نسبت به کانون تفکر غرب.» (شایگان۱۳۵۶: ۱۳۰)
محمدرضا درویشی در نگارش دیگر آثارش هم از دیدگاههای دههی پنجاهِ داریوش شایگان بهره برده است. به عنوان مثال او میگوید: «برای حضور فعال در عرصهی ملّی و جهانی، نیاز به خانهتکانی داریم. نیاز به بررسی مجدّدِ هویت مضمحلشدهی خویش داریم.» (درویشی۱۳۷۳/الف: ۱۸) نکتهای که شایگان هم پیشتر، آن را یادآوری کرده بود: «اولین وظیفه […] خانهتکانی است. خانهتکانی از آنرو که اینها باید قبل از هر چیز، غبار توهمات و استنتاجات مغلوط را پاک کنند.» (شایگان۱۳۵۶: ۲۹۶)
درویشی در کتاب دیگری مینویسد: «انسان شرقی ایرانی، دچار یک دوگانگی ملالتآور و بیمارگون شده است. او میان دو دنیای متضاد، معلّق و سرگردان است. در دنیایی که یکدیگر را نفی کرده و ذهن او را عرصهی کشمکشِ جنبههای متناقضِ خود قرار دادهاند. او خویشتنِ خود را گم کرده و بههمین دلیل، در خلأ بهسر میبرَد و پوچ است. این پوچی، مانع شکفتگی وجود او میشود. […] این تضاد، موجب حیرت و سرگردانی است. عشق داند که ئر این دایره سرگردانند.» (درویشی۱۳۷۳/ب: ۸, ۱۰) و شایگان همان قضیه را اینگونه توصیف کرده بود: «دوگانگی بیمارگونی که میدان کشمکشهای دو وجه متناقضِ وجودی ماست، کوششهای ما را فلج میکند، مانع تحرک ما میگردد و راه را بر شکفتگیِ فکریمان میبندد. […] غافل از آنند که در این دایره سرگردانند. کیست که میداند؟ عشق میداند که در این دایره سرگردانند.» (شایگان۱۳۵۵: ۳۵، ۱۳۵۶: ۱۶۴)
۱ نظر