(مروری بر آلبومِ «دور»؛ دونوازی تار و تنبک؛ سیاوش ایمانی، پدرام خاورزمینی)
اشتیاقها و تمناهای آدمی، پیوسته به هر حیله راهی به رویاهایش میبرند. میل و اَمَل، به سرخوشی و ذوق یا به مویه و تضرع، داستانی میسازند در خوابی خیالین.
در این خیالها گاه بی«خود» میشویم. خود را جای دیگرانی میبینیم و گاه دیگرانی را در کالبدِ خودمان.
اما هیچگاه رویا در خودش رویا نیست. در آفاقِ رویاها همه چیز همانقدر واقعیست که در واقعیتِ موهومِ بیداری. سایگیو، راهبِ مجنونِ ژاپنی، میگفت: وقتی نمیپذیرم حقیقت حقیقت است، چگونه بپذیرم رویا رویاست؟!
***
دور (So Faraway) تصورِ رویاییست که «لطفیِ جوان»، در عاشقترین و قِبراقترین روزهایش –شبهایش- میبیند:
خواب میبیند دیگر فقط صدا ندارد و جوششِ بیقرار و قلندرانهی خواندن. بل آوازخوان شده، تمام و کمال! و چنان رها که حتی در لحظهای، از عمق جان بانگ میزند: «آخ»!
خواب میبیند چشمههای شهناز و مجدش جوشانتر و خروشانتر از همیشهاند!
خواب میبیند کنار دستیاش فقط یک همراهِ ضربگیر نیست بل موسیقیدانیست که پا به پایِ احوالِ مصفّایِ هر لحظهاش، خود، غِطایی از موسیقیست. دم به دم، بارانِ ستارههایِ دنبالهدارِ این شبِ روشن است. تنها صدا نیست که بماند! آفرینشاش به چشم میآید.
خواب میبیند چه سیّال و لغزان و آسوده، جملههایش چون جویی جاری، از سبزهزارِ سهگاه به هامونِ همایون سرازیر میشوند و در پشتههایِ حصار به تلاطم و طغیان میافتند.
همچنان، در جهانِ جادوییِ این خواب و خیال، مدام به «دیگری»هایی بدل میشود. چپهای تُنُک میزند که عینِ دانههای تسبیح صدا میدهند. انگشت بر دستهی ساز سُر میدهد. مضرابش دور و نزدیک میشود… و باز به خود برمیگردد و از همان ریزهای «مالِ خودش» میزند؛ ریزهایی که انگار گویی با جان کندن صدایشان درمیآید. و دست آخر، دیگر سراسر بی«خود» میشود. جامه و چکامه دیگر میکند. کت و شلوارپوش میشود. شهناز میشود و با مضرابِ آخر از خوابِ ناز بیدار…
***
ایمانی و خاورزمینی، چنان خوابی را روی سِنی در دهلی به نمایش گذاشتهاند. دور، نمایشیست که پیِساش رویایی را روایت میکند. اما خودِ این نمایش که رویا نیست! به تماشا نشستنِ ما که رویا نیست! کام و اشکِ ما که رویا نیست! هست؟ شاید!
هر چه هست و رؤیایِ هرکه که هست تماشاییست. به دیدناش-شنیدناش- به زیستناش میارزد. نمیپذیرم رویا رویاست! چگونه بپذیرم واقعیت، واقعیت است؟!
۱ نظر