در مطلب قبل راجع به تونالیته در نقاشی صحبت کردیم و با آوردن چند مثال و مقایسه موسیقی با نقاشی سعی کردیم احساس تنال بودن یک نقاشی را تعریف کنیم. اینکه نقاشی باید از زوایای مختلف مرکزیت داشته باشد، اینکه در یک کار تنال نمی توان برای کشیدن صورت یک فرد، بینی را از بغل کشید و چشمها را از جلو و… یا در نورپردازی، رنگ و … در این مطلب سعی خواهیم کرد به مفهوم نبود تنالیته در نقاشی اشاره کنیم تا در مطالب بعدی بتوانیم درک بهتری از تنالیته در موسیقی بدست بیاوریم.
به این تابلو نقاشی از واسیلی کاندینسکی (Vasily Kandinsky) نقاش معروف روس نگاه کنید. آیا می توانید موضوع و محوریت خاصی در این تابلو نقاشی پیدا کنید؟ آیا اصلا” معلوم
هست که این اثر نقاشی از چه زاویه ای برای کشیدن چه چیزی بکار رفته است؟
حقیقتا” – حداقل در این مطلب – قصد این را نداریم که راجع به سبک های نقاشی در اینجا صحبت کنیم و شما را درگیر ویژگیهای هنر Abstract کنیم، اما آنچه بسادگی از این نقاشی
برمی آید عدم وجود مرکزیت تصویری در آن می باشد. ممکن است از لحاظ رنگ آمیزی اینگونه نباشد و رنگها هارمونی خاصی داشته باشند اما از لحاظ اشکال بکار رفته هیچ مرکز
توجه و محوریتی وجود ندارد و در آن تنالیته خاصی دیده نمی شود.
در اغلب کارهای – آتنال – کاندینسکی چه از آبجکت های دنیای فیزیکی استفاده شود چه نشود (به نمونه دوم از نقاشی او توجه کنید) شما هرگز نمی توانید درک یک موضوع مادی از
نقاشی داشته باشید و از همه مهمتر اینکه درک افراد مختلف از این گونه نقاشی یکسان نخواهد بود. در این سبک از نقاشی های کاندینسکی، او سعی کرده با استفاده از هارمونی خاص
رنگها و اشیا که به نوعی هیچ ارتباطی (منطور ارتباط مشخص و معمول) با یکدیگر ندارند بتواند به یک ریتم در نقاشی برسد، چیزی که دقیقا” در موسیقی تنال و آتنال شما می توانید
مشاهده کنید.
استفاده از هارمونی و ملودی هایی که مرکزیت خاصی به قطعه می دهد (موسیقی تنال) و برعکس استفاده از هارمونی و ملودی هایی که شما را متوجه مرکزیت در قطعه نمی کند (
موسیقی آتنال). لطفا” این نقاشی ها را با نقاشی های بحث قبلی مقایسه کنید.
از کارهای کاندینسکی که در آن از اشیاء
دنیای مادی استفاده شده
باشند، به چه دلیل یک نقاش باید نقاشی ای بکشد که مثلا” همه بگویند این یک گلدان است! او خود را پیرو شوئنبرگ (Schoenberg) می دانست و معتقد بود که می تواند همانند
کارهای آتنال شوئنبرگ در موسیقی، بر روی بوم نقاشی های آتنال بیافریند.
با وجود آنکه رشته تحصیلی او اقتصاد و وکالت بود اما قدرت بسیار زیادی در تفسیر موسیقی بصورت رنگ و اشیا داشت می توانست گرمی و سردی، رنگ، بزگری و کوچکی و…
صدای سازهای ارکستر مانند ویلن، کنترباس، سازهای بادی، پیانو و … را احساس کند و آنها را به تصویر بکشد. به احتمال زیاد احساس و درک او از نقاشی به مراتب بیش از احساس و
درک بسیاری از انسانها بوده، چرا که معتقد بود که یک اثر نقاشی خالص که از دنیای بیرون تقلید نشده باشد همان تاثیرات موسیقی را می تواند در انسان داشته باشد.
بگذریم هدف این نبود که راجع به کارهای کاندینسکی صحبت کنیم – هرچند جای صحبت بسیار دارد – بلکه هدف آن بود که به خواننده نشان دهیم در یک کار نقاشی شما ممکن است یک
یا چند محور توجه (در ابعاد مختلف) پیدا کنید حال آنکه در یک کار نقاشی دیگر، ممکن است نتوانید محور توجه (در هیچکدام از ابعاد یا برخی از آنها) پیدا کنید.
مفاهیم موسیقی تنال و یا موسیقی آتنال نیز دقیقا” حول و حوش همین ایده مطرح میشوند اینکه شما با شنیدن یک قطعه موسیقی به سمت خاصی سوق داده میشود و حس محوریت را در
موسیقی پیدا میکنید و یا نه. سعی خواهیم کرد در بحث های آینده با آوردن مثال این موضوع را روشنتر سازیم.
۱ نظر