مقایسهِ پیوندِ عارفانه شمس و مولانا با دوستی خالقی و وزیری به معنای یکسان شمردن ابعاد و ثمراتِ آنها نیست؛ اما چگونه میتوان وجوهِ مشترک آنها را نادیده گرفت. هر دو تمام کمال، دوستی روحی و رابطه ای متعالی و آسمانی بوده و هر دو تأثیری عمیقاً عاطفی به جای گذارده اند.
بذری که بدنبال چنین تأثری در تاریکخانهِ دل کاشته میشود، آنرا نورانی و به کشتزاری پر رونق مبدّل میسازد و ذوق های نهفته در آنرا آشکار میسازد. این کلمات از مولوی نیستند. اینها توصیفِ خالقی از آن آشنائی سرنوشت ساز است. آنگاه مینویسد:
… تکانی سخت خوردم. گوئی در عالمی دیگر بودم و وارد دنیای نوی شدم.
…خواب بودم و بیدار شدم. مانند گمشده ای در وادی فراموشی حیران بودم.
ظهور شمس در آسمان دل مولانا، گرچه با زبانی کاملاً متفاوت بیان شده، اما عواقبی مشابه دارد. انقلابی که در دل بپا میشود و بیداری از خوابی گران با همهِ شوریدگیهای آن؛ هر دو از گمشده ای سخن میگویند که عمری در طلبش بوده و اکنون چون شهابِ ثاقب وجودشان را سوزانده و با نور خود، قلبشان را منور ساخته.
وقتی پوستهِ ضخیم زندگی روزمره شکسته شود و چشم دل آدمی به اعماق حیات گشوده شود، البته که ذوق شکفته میشود و توانائی های جدیدی در انسان پدید می آیند که خود تا آن زمان از وجودِ آنها غافل بوده است.
جرقه های فکری وزیری، پوسته منجمدِ عاداتِ کهن را شکست و چشمان خالقی را به جهانی نو گشود که تمام جلد دوّم سرگذشتِ موسیقی ایران شرح و توصیفِ آن است.
توصیف های خالقی از وزیری واقعاً عجیب و در تاریخ نوشته شده دوستیهای افسانه ای کم نظیر است و حتی در ذهن خواننده، اشعار عرفا را که در وصفِ جمال ازلی سروده اند زنده میسازد. گاه می گوید:
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
و لحظاتی دیگر در بیان شور و حال خویش می خواهد بگوید:
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
گاه وزیری را هنگام نواختن تار به عقابی تشبیه می کند که کبوتری را به چنگال گرفته (ص ۱۱) و هنگامی که نخستین مضرابهای استاد او را متحیّر و مبهوت ساخته میگوید: لرزش دستش تار و پود وجودم را با ساز خود میلرزاند… و چمشهای کوچک نافذش تا عمیقترین زوایای قلبم نفوذ مینمود. آنگاه خود را چون تشنه ای در بیابان خشک و سوزان توصیف میکند که دویدن می آغازد تا به چشمه زلالی که از دور پدید آمده دست یابد.
برای کسی که هرگز طعم مراوده روحی را نچشیده، شاید جملات فوق قدری احساساتی یا سنتیمنتال جلوه کند اما باید توجه داشت که خالقی بهنگام نوشتن آنها سال ها از شور و شر جوانی فاصله گرفته و بمرز پنجاه سالگی نزدیک بوده است.
اگر هم کج اندیشانی باشند که در صداقتِ نویسنده تردید روا داشته و این بیانات را حمل بر مدّاحی نمایند، باید بیاد آورند که در سالهای نگارش کتاب خالقی، وزیری که در آستانهِ هفتاد سالگی بود، نه پست و مقامی داشت و نه نفوذی.
آنچه که خالقی را به وزیری پیوند میداد، براساس نوشته های موجود، امری دو جانبه بود. عمر هفده ساله خالقی با استماع الحان موسیقی و شنیدن ساز استادانی سپری شده بود که همگی شدیداً پایبند سنت بودند و تخطی از آن برایشان قابل تصور نبود. اما از خلال یادداشتهای آنزمان میتوان دریافت که در مغز این جوان ۱۷ ساله انقلاب کبیری بر پا بود.
او در همان سنّ احساس کرده بود که این موسیقی، چیزی کم دارد که باید آنرا یافت و به آن افزود تا این حالتِ یکنواختی و کرختی از آن زدوده شود.
۱ نظر