شاید مهم ترین دلیل شکست این مکتب را از دید پندرسکی و بسیاری دیگر از آهنگسازان آن دوره، این موارد باشد:
۱- قدرت محدود شنیداری انسان و عدم تشخیص پیچیدگی های زیاد توسط گوش، حتی در گوشهای تعلیم دیده؛ این بخش خود شامل دو مشکل می شود: الف) عدم تشخیص یک اثر پیچیده و استادانه از یک اثر بی هدف و شلوغ و نهایتا آماده شدن فضا برای اهداف سودجویانه آهنگسازان کم ذوق، برای فریب شنوندگان. (۳)
ب) کمبود شرایط خلق یک اثر موسیقایی جدید، به دلیل اغتشاش در نظام های آشنای صوتی (مثل نظام های تنال و مدال) و عدم توانایی گوش مخاطبین برای تشخیص قواعد جدید و نهایتا اختلاف در تشخیص قواعدی که منجر به تمیز دادن یک اثر هنری از یک اثر غیر هنری می شود. (۴)
۲- ایده محور بودن در خلق اثر و خالی بودن از قدرت آزاد سازی تخیل فعال. (۵)
۳- عدمِ غیرِ قابل دسترس بودن از ذهن شنوندگان عادی.
۴- تغییر گرایشات اجتماعی و فلسفی در اواخر قرن بیستم.
۵- گریز بخش عمده ای از شنوندگان همیشگی موسیقی کلاسیک از این نوع موسیقی و تمایل آهنگسازان به جذب این قشر از شنوندگان و بازگرداندنشان به تالار های بزرگ کنسرت به جای اسنوبهایی که جایگزین این افراد شده بودند.
۶- استفاده از تکنیکهایی بر روی سازهای کلاسیک که نه تنها استفاده ای از کیفیت صوتی آن سازه نمی کرد بلکه می توانست برای آن سازه خطرناک هم باشد!
آهنگسازان شناخته شده ایرانی اکثرا توجهی به موسیقی دهه ۶۰ تا ۸۰ نداشتند و گویی ارزشی برای موسیقی و موسیقیدانان سرشناس این دوره قائل نبودند؛ در این میان معدود افرادی بودند که به موسیقی و موسیقیدانان این دوره وفادار بودند و امروز هم وفادار مانده اند ولی تنها سه چهره مشهور در موسیقی ایران وجود دارد که با اینکه دوره ای به این موسیقی گرایش شدید نشان دادند و به فراگیری و تولید اثر در این مکتب پرداختند، پس از مدتی تغییر مسیر دادند: امانوئل ملیک اصلانیان، محمد سعید شریفیان و پیمان سلطانی.
با محمدسعید شریفیان در این گفتگو به آن سالهای پر شور برمی گردیم و دلایل ظهور و افول این مکتب را مرور می کنیم. (۶)
پی نوشت
۳- از نگاه بعضی منتقدان، حضور بعضی از موزیسین هایی که خودشان را هنوز به این مکتب وفادار می دانند، به خاطر وجود همین امکان در این مکتب است.
۴- اشاره پندرسکی هم به جلوتر نرفتن آهنگسازان دیگر از اثر «مرثیه ای برای قربانیان هیروشیما» احتمالا به این مسئله است که وقتی در ارکستر چنین بلوایی برقرار باشد، اگر اثری دیگر در این حال و هوا نوشته شود، مانند این اثر به گوش می رسد.
۵- در هنرهای هفت گانه، آثاری وجود دارند که تنها به خاطر اینکه در دوره ای مورد توجه قرار گرفتند امروز نامشان در تاریخ هنر وجود دارد ولی در کنار آنها مجموعه ای دیگر از آثار هنری هستند که بدون هیچ دلیل غیر هنری، تنها برای لذت مدامی که بوجود می آورند، در سالهای متمادی باز دیده و باز شنیده می شوند؛ این دسته از آثار را «هنر ماندگار» می نامیم. با فهرست کردن این آثار می تواند سه نکته مشترک را در آنها یافت ۱- دور از دسترس بودن خلقشان برای جمعیت بزرگی از انسانها ۲- گذشتن از سدهایی که در آن اثر قرارداد می شود ۳- به کارگیری قدرت تخیل فعال، چراکه تنها آثاری قابل تکرار و لذت شان مداوم می باشند که در هر انتشار مجددی، فضایی جدید و غیر تکراری برای مخاطب بوجود می آورند. با این تعریف ایده های نه چندان دور از ذهن که توانایی زایش مدام فکری را در ذهن بیننده یا شنونده ندارند را می توان از دایره آثار هنری ماندگار حذف کرد.
۶- در روزهای آینده این گفتگو را خواهید خواند.
چه نکات جالبی! این بحث که آیا آوانگارد موسیقی است یا خیر همیشه ادامه دارد. اساسا موسیقی بر پایه کنتراست شکل می گیرد. در فضایی با چنین هرج و مرج تمام فرکانس ها از ارزش یکسانی برخوردارند چون مبنای تعریفی وجود ندارد. چنین یکنواختی با اساس موسیقی جور در نمی آید. تقریبا همان حسی را به شما می دهد که گویی از اول تا آخر یک نت را می شنوید. بعلاوه تونالیته واقعیتی است که از آن گریزی نیست.
با تشکر از مطالب پربار شما
سلام و تشکر از مطالب خوبتان
فقط سوال اینکه در شماره ۳ عبارت “عدم غیر قابل دسترس بودن از ذهن شنوندگان عادی” برای من نامفهوم بود و حدس میزنم عبارت درستی نباشد.
از توضیحتان ممنون خواهم شد.
این را هم اضافه کنم که تنش و رهایی نیز در آوانگارد عملا تعریف نمی شود. به همین ترتیب از دایره تعریف موسیقی خارج شده که این خود مجوز ورود اصوات و آلات غیر موسیقایی به عرصه است… میکرو فرکانس ها و الی آخر.
تشکر
توصیفی کاملا درست و بجا!
البته اینکه “امکان تولید توسط افراد عادی و غیر متخصص یک ارزش است یا ضد ارزش؟”، خود بحثی مفصل است که خود شاید زیر مجموعه ای از مفهوم “تصادف” و ارزش داتی آن در بعضی مکاتب آوانگارد باشد.
اصولا مشکل روبرو شدن مکاتب با یکدیگر، تفاوت ارزشهای ذاتی آنها و آبشخور اصلی آنها است. لذا شاید بر شمارش مسائل و مشکلات یک نوع از موسیقی از منظر زیبا شناسی و یا حتی جامعه شناسی هنر مکتبی دیگر چندان راهگشا نباشد هرچند که به عمق تفاوتها اشاره خواهد داشت.
اگر این حرکتهای هنری را مراحلی از “حرکت تاریخی و تکاملی موسیقی” بدانیم آیا باز هم در عرض هم قرار میگیرند؟ آیا این تکامل مقدم بر بحث های بنیادی است یا به تبع آنها اتفاق می افتد. (هر دو نوع تغییر و تحول در تاریخ موسیقی اتفتق افتاده است)
آیا این تکامل امری اجتناب ناپذیر است و تاثیر فاکتورهای غیر هنری مثل تکنولوژی و حتی ارتباطات بر این تحول چیست؟ اصولا آیا پیش بینی پذیر است و آیا میتوان نگاهی پوزیتیوسیتی بر آن مسلط کرد؟ یا روندی دیالکتیکی بر تحول آن حاکم است؟
لذا شاید متنی حاوی ارزشگذاری، ناخودآگاه اعلام میکند که نویسنده از چه ارزشهایی دفاع میکند. شاید اینکه همه بتوانند در هنرورزی مشارکت داشته باشند از دیدگاه فلسفه سیاسی خاصی ارزش هم باشد!
سجاد جان
من در این زمینه از نظر خاصی جانبداری نمیکنم و همانطور که گفتم به یک روند تکاملی اعتقاد دارم. اگر به زبان ژن نگاه کنیم، در حقیقت هرکدام از این تحولات به گونه ای جهشهایی هستند که شاید در نگاه اول “خوشایند” نباشند ولی در روند تکاملی به یک نوع “انتخاب طبیعی” منجر میشوند.
حالا از نظر شما (و من! چون، راستش با شما در احساسمان به موسیقی آوانگارد اشتراک داریم) موقعی این روند طبیعی تکاملی از طبیعت خود خارج میشود که این انتخاب طبیعی تبدیل به انتخاب مصنوعی شود. و تغییر کردن و تغییر دادن ترزش بشود. باز هم به زبان ژن همانند دستکاریهای ژنتیک در گونه های موجودات توسط انسان (که کسانی که به طبیعت اعتقاد دارند با آنها موافق نیستند.)
نکته دیگر اینکه هم اکنون خیلی از چیزها هویت خود را در رسانه ها پیدا میکنند و مثال شما در مورد اشتوکهاوزن هم موید چنین اتفاقی است.
پس تمام حرفهای مخالفان و موافقان این نوع موسیقی (که الحق مورد مناقشه بسیاری بوده و خواهد بود) جملات صریحی وجود دارند که در اصل باید از یک سنجش نظر از یک جامعه آماری مستنتج باشند. البته حرف شما درست است که “پرورش ذوق” و اصولا آشنا بودن برای هنرورزی یک فرض است و من تنها اشاره کردم به رویکردهایی که هنر را برامده از غریزه و ذات پاک بشری میدانند و برای اثبات این موسیقی تولید میکنند که توسط افراد کاملا ناآشنا به موسیقی اجرا و تولید شده. (بدیهی است برای من و شما شنیدنی نیست!)