از دانشگاه تهران تا صفحه فروشی بتهون در خیابان پهلوی آن روز ولیعصر این روز، برای ما که جوان بودیم و مشتاق دستیابی به موسیقی خوب راه درازی نبود. سال ۱۳۵۱ بود، یعنی سی و اندی سال پیش، عاشق موسیقی کلاسیک بودیم. در آن زمانها تهران، دو صفحه فروشی داشت که آثار کلاسیک را عرضه می کردند، یکی همین صفحه فروشی بتهون بود کمی پایینتر تختجمشید قدیم و طالقانی امروز که در خیابان ولیعصر واقع شده بود و دیگری صفحه فروشی کارناوال در میدان فردوسی بود که صفحههای روسی میآورد و آثار اجرایی رهبران و نوازندگان روسی و اروپای شرقی را عرضه میکرد.
در آن زمانها، آنقدر عاشق موسیقی کلاسیک بودیم که پاتوقمان همین صفحه فروشی بتهون بود.
این صفحه فروشی را برادران چمن آرا شراکتی تاسیس کرده بودند، یادم میآید سه چهار سال پس از انقلاب از کنارش گذری کردم و دیدم تبدیل به وسایل خانه فروشی شده است.
اشک از چشمانم جاری شد، به خود میگفتم ای کاش این صفحه فروشی که بسیاری از اندیشمندان و هنرمندان کشورمان از آن خاطره داشتند به موزهای تبدیل میشد. تقریبا تا یکی دو سال اول انقلاب صفحه فروشی بتهون با شکل قدیمش کار میکرد.
اما به وضوح میدیدی که روز به روز غبار بیشتری بر روی ویترینها و پیشخوانهایش مینشیند، تا اینکه روزی دیگر باز نشد و سرانجام آنچه نباید بشود، شد و از دست رفت تا باز هم فراموشی را تبدیل به شاخص قویتری در فرهنگ زیستیمان کند!
عشق من به موسیقی کلاسیک با بی پولی همراه بود، تنها میتوانست لذت خرید “یک صفحه” در ماه را نصیبم کند. در آن زمان قیمت فروش یک صفحه ۳۳ دور موسیقی کلاسیک چیزی در حدود ۴۵ تا ۵۰ تومان بود که رقم کمی نبود، بنابراین برای خرید یک صفحه وسواس زیادی به خرج میدادیم، هرگاه میخواستیم اثری را خریداری کنیم، تمامی اجراهای مختلف آن را که در صفحه فروشی وجود داشت با دقت میشنیدیم.
چنین وسواسی باعث شده بود که من بهتر از چمنآرا و شاگردش جای صفحهها را بدانم، این بود که هر وقت برای چمنآرا صفحههای جدیدی میرسید، مرا هم دعوت میکرد تا با سرعت بیشتری کارتنها را باز کنیم و صفحات را در جای مخصوصشان قرار دهیم.
یادم میآید که روزی مشغول کار و جابهجایی صفحات جدیدی بودیم که تازه از راه رسیده بودند. عصر تابستان سال ۱۳۵۱ بود که چمنآرا رو به من کرد و گفت: بیا این صفحه را بگیر و گوش بده!
نگاهی به صفحه انداختم. عکس دو گاو که مشغول نگاه به من بودند به روی جلدش نقش بسته بود. به سرعت گفتم: ول کن حوصلهاش را ندارم، میدانی که من از این موسیقیهای پاپ گوش نمیدهم. عباس چمنآرا گفت: نه این از آنهایی که فکر میکنی نیست، بهتر است گوش بدهی. گفتهاش باعث شد که با دقت بیشتری به صفحه نگاه کنم. این بود که صفحه را بر روی گرام گذاردم، موسیقی که شروع شد جلد صفحه را به کناری گذاردم و گوش خود را بیحوصله به آن سپردم.
ba dorrod
ta haminja delemon khoon shood che resad be baghiyeye majara !!!